کد مطلب:235732 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:260

همه چیز از ماست
ناقل: حجه الاسلام صفائی

به خودم اجازه نمی دادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا علیه السّلام مشرّف شوم. آن روز هم مثل همیشه از پایین پای مبارك، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضریح شلوغ بود، یك كنار ایستادم و با همان سادگی آذری، سفره ی دلم را برای آقا باز كردم و گفتم: -آقا جان! میدانی كه من یك طلبه ی آذری هستم كه با هزار امید از تبریز به راه افتاده ام و با دور شدن از همه ی فامیل و آشنایان، اینهمه راه را تا به اینجا آمده ام تا بلكه بتوانم زیر سایه ی شما درسی بخوانم و به اسلام خدمتی بكنم. اینجا هم كه به غیر از شما كسی را ندارم. پول هایی كه داشتم ته كشیده وحالاحتی یك دهشایی [1] هم توی



[ صفحه 86]



تمام جیبهایم یافت نمی شود. اگر باور نمی كنی می توانم آستر جیبهایم را در آورم و نشانت بدهم. امّا نه! گمان نمی كنم كه نیازی به این كار باشد. مطمئنّم كه همین جوری هم حرف هایم را باور می كنی.آخر من غریبم، تو هم غریبی و درد غربت را می دانی، هر چند كه گمان نمی كنم درد بی پولی را چشیده باشی! خواهش می كنم توی این شهر غریب، دست مرا بگیر و... بعد هم، عقب عقب از محوطه كنار ضریح خارج شدم و در همان حال گفتم: - من می روم داخل صحن و دوری می زنم و برمی گردم. تا آن وقت هر فكری كه می خواهی بكنی، بكن. توی ایوانِ طلای صحن آزادی كه رسیدم، نعلین هایم را انداختم روی زمین كه بپوشم. یك پایم را كه كردم توی نعلین، صدای مردی را شنیدم: -آقا، این مال شماست. این را كه گفت، كتابی را كه با كاغذگراف، بسته بندی شده و نخی اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پیش از آنكه لنگه ی دیگر نعلینم را به پایم كنم، مشغول بازكردن بسته شدم. كتاب را كه بازكردم، چشمم افتاد به چند اسكناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگویم كه «این كتاب و این پول ها مال من نیست و شما مرا باكس دیگری اشتباه گرفته اید» دیدم از آن مرد خبری نیست. تا غروب به دنبالش گشتم امّا از او خبری نبود كه نبود! با خودم گفتم:



[ صفحه 87]



- حتماً این پول را آقا امام رضا علیه السّلام برای تو فرستاده، نگران مباش و خرجش كن، حالا اگر آن مرد را پیدا كردی و معلوم شدكه پول مال تو نبوده، خوب كم كم بِهِش پس می دهی. و با این فكر از حرم خارج شدم و پولها را خرج كردم. امّا همیشه تَهِ دلم ناراحت بودم كه نكند این پول مال كس دیگری بوده است و... تا این كه در روز سوّم تیر ماه سال 1347، وقتی كه دوباره از همان پایین پا، خدمت آقا مشرّف شدم و مسأله را مطرح كردم، ناگهان دیدم از مردم و ضریح خبری نیست و آقا در جای همیشگی ضریح با لباسهایی سبز و نورانی و چهره ای محو شده در هاله ای از نور ایستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چیز از ماست!»



[ صفحه 89]




[1] دهشايي معادل است با نيم ريال كه اكنون ديگر رايج نيست.